از بَشّار مُکارى نقل شده است که گوید: در شهر کوفه به خدمت امام صادق علیه السّلام رسیدم. حضرت مشغول خوردن خرماى طَبَرزَد[۱] بودند. فرمودند: اى بَشّار! بیا جلو و از این تناول نما! عرض کردم: فدایت شوم، گواراى وجودتان باد! در بین راه که مى آمدیم، چیزى دیدم که آتش غیرتم را برافروخت، دلم را به درد آورده ناراحتم کرده است. حضرت فرمودند: تو را به حقّى که از من بر گردن دارى سوگند مى دهم که جلو بیا و از این خرما بخور. بَشّار گوید: جلو رفته از آن خرما خوردم. سپس حضرت فرمودند: حالا داستانت را بگو! عرض کردم: در بین راه که مى آمدم یکى از مأموران خلیفه را دیدم که زنى را جلو انداخته و بر سرش تازیانه می زند و او را به سوى زندان مى برد و او با صداى بلند فریاد مى