عنایت امام زمان به روضه حضرت اباالفضل
اين تشرّف از مهمترين و روح افزاترين رويدادهاى زندگانى مرحوم فشندى (ره) است. تشرّف حاضر، به سبب بعضى از جنبه هاى منحصر به فرد كه به برخى از آنها اشاره خواهد شد مورد توجه تعداد زيادى از شيفتگان امام عصر (علیه السلام) مى باشد.
آيت الله ناصرى دولت آبادى ماجراى اين تشرّف را خود، مستقيما از زبان حاجى شنيده و در كتاب «آب حيات» آورده است. همچنين جناب قاضى زاهدى نيز آن را از زبان خود آن مرحوم شنيده و در كتاب خود نقل كرده است. ما اينك تلفيق دو روايت را جهت تتميم آن، براى خوانندگان محترم مى آوريم.
حاج محمد على فشندى تهرانى مى گويد:
سال اولى كه به «مكه مكرمه» مشرّف شدم، از خداى مهربان در آنجا خواستم كه توفيق دهد تا در سال هاى بعد نيز، تا بيست سفر به مكّه بيايم تا شايد اميرالحاج و امام زمان (علیه السلام) را هم زيارت كنم. خداوند هم توفيقى بخشيد و منّتى نهاد كه من علاوه بر آن بيست سفر، چند بار ديگر نيز موفّق به زيارت خانه خدا شدم.
ساليانى بود كه به همراه كاروانى به عنوان خدمه و كمكى كاروان مشرّف مى شدم تا اينكه در سالى [ظاهرا 1353 ش.] مدير كاروان به من اطّلاع داد كه امسال از بردن من معذور است. شايد تصوّر و پندار او اين بود كه سنّ من رو به پيرى رفته و نگران بود كه نتوانم در كارهاى خدماتى كاروان به او يارى برسانم. از شنيدن اين خبر خيلى افسرده و پژمرده شدم. بنابراين به سوى «مشهد مقدّس» حركت كردم تا دست توسّلى به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (علیه السلام) بزنم و از ايشان بخواهم كه سفر معنوى حج را امسال نيز نصيب من كند.
در حرم، خيلى منقلب و مضطرب بودم و به سختى مى گريستم و از آن حضرت، برآورده شدن حاجت خود را مى خواستم. پس از زيارت جانانه، به قصد بازگشت به «تهران» با آن حضرت وداع كرده، از حرم خارج شدم. در اين حين، سيّدى مرا صدا زد و فرمود: آقا! سفر شما را حضرت حجّت (علیه السلام) امضا كردند و فرمودند: «به حاج محمّد على بگو برو! منتظر تو هستند!»
من از سيّد پرسيدم: خود حضرت اين سخن را فرمودند؟
سيّد گفت: «بله».
من نيز بدون درنگ به منزل خود در «تهران» بازگشتم. به محض آنكه به خانه رسيدم، همسرم با عجله گفت: «اين چند روز را كجا بودى؟ مرتّب از كاروان زنگ مى زنند و مى خواهند شما را همراه خود ببرند».
من هم بلافاصله به مدير كاروان مراجعه كردم و پرسيدم: شما كه نيّت بردن مرا نداشتيد، حالا چه شده كه مى خواهيد مرا هم در اين سفر همراه كنيد؟! مدير كاروان سربسته اشاره كرد كه از تصميم قبلى خود پشيمان شده و مى خواهد من نيز در اين سفر طبق معمول سال هاى گذشته به عنوان خدمه با او همراهى كنم.
به هر ترتيب، به عنوان كمكى كاروان، به «مكّه» مشرّف شديم. شب هشتم ماه كه فرداى آن روز حاجيان مى بايد در «عرفات» باشند، مدير كاروان مرا خواست و گفت: «وسايل كاروان را زودتر از ديگر كاروانها به «منا» منتقل كن و در عرفات در كنار «جبل الرّحمة» خيمه ها را برپا ساز تا كاروان ما در بهترين جاى ممكن سكنا گزيند.» من نيز فورا لوازم و خيمه ها را با اتومبيلى به آنجا منتقل كردم؛ چادرها را برافراشتم و فرش ها را گستردم. در اين حال يكى از شُرطه هاى سعودى (پليس هاى عربستان) نزد من آمد و به زبان عربى گفت: «چرا حالا آمدى؟ اينجا كه كسى نيست!»
من هم با زبان عربى شكسته بسته كه تقريبا در اين سفرها آموخته بودم بدو گفتم: براى انجام مقدّمات كار، زودتر آمدم. گفت: پس امشب نبايد بخوابى!» پرسيدم: چرا؟ گفت: «به خاطر اينكه ممكن است دزدانى پيدا شوند و به وسايل حجّاج دستبرد بزنند يا اينكه شما را بكشند. بايد خيلى مراقب باشى!» با شنيدن اين سخنان، ترس عميقى وجود مرا فرا گرفت.
در اين حال به ياد حضرت ولىّ عصر (علیه السلام) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پيوسته و پياپى نام مقدّس آن قبله عالم را بر زبان مى آوردم.
مى گفتم: يا حجّة بن الحسن ادركنى! يا خليفة اللّه الاعظم أغثنى!
تصميم گرفتم شب را نخوابم. به همين جهت براى نماز و نافله شب وضويى ساختم و به نماز ايستادم. آن شب در آن بيابان تنهايى، به ياد امام زمان (علیه السلام) حال خوشى پيدا كردم. در همين حال صداى پايى شنيدم و به دنبال آن، پرده چادر كنار رفت. آقايى در آستانه خيمه بعد از سلام فرمود: «حاج محمّد على تنها هستى؟»
عرض كردم: بله آقا، تنهايم! و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتويى را چند لا كرده، زير پاى آقا افكندم.
آقا نشست و فرمود: «حاج محمّد على! خوب جايى را براى سكونت كاروان انتخاب كرده اى! اينجا همان جايى است كه جدّم حسين بن على (علیه السلام) در روز عرفه خيمه زده بودند!» بعد فرمودند: «حاج محمّد على! يك چايى درست كن!» عرض كردم: «اتّفاقا همه وسايل چاى فراهم است جز چاى خشك كه آن را از «مكّه» نياورده ام».
فرمود: «شما آب جوش تهيّه كنيد، چاى خشك آن بر عهده من!».
آب كه جوش آمد، مقدارى چاى (كه در حدود صد گرم بود) به من مرحمت كردند. چاى كه دم كشيد و آماده شد، فنجانى به ايشان تعارف كردم.
نوشيدند و فرمودند: «شما هم بفرماييد!» من هم با اجازه آقا، فنجانى از آن چاى نوشيدم كه لذّت خوبى براى من داشت.
در اين وقت، دو جوان زيباروى نورانى (در روايت هاى قاضى زاهدى چهار جوان) جلوى چادر آمدند و همان جا با احترام ايستادند و به آقا سلامى عرض كردند. آقا از من خواستند كه به ايشان چاى تعارف كنم.
من نيز اطاعت كردم و برايشان چاى بردم. آنان چاى را نوشيدند. آقا از من خواستند كه چاى ديگرى نزد ايشان ببرم كه من نيز دوباره چاى براى آن دو جوان بردم. در اين وقت آقا به آنان فرمود: «شما برويد!» آنان نيز خداحافظى كرده و رفتند.
در اين هنگام، آقا نگاهى به من كردند و سه بار فرمودند: «خوشا به حالت حاج محمّد على!» گريه راه گلويم را بست. عرض كردم: از چه جهت؟
فرمود: چون امشب كسى براى بيتوته در اين بيابان نمى آيد. امشب شبى است كه جدّم امام حسين (علیه السلام) در اين بيابان آمده است.» بعد فرمود: «دلت مى خواهد نماز و دعاى مخصوصى را كه از جدّم رسيده، بخوانى؟»
عرضه داشتم: بله آقا جان! فرمود: «برخيز و غسلى به جا آور و وضو بگير!» عرض كردم: هوا طورى است كه نمى توانم با آب سرد غسل كنم.
فرمود: «من بيرون مى روم، تو آب را گرم كن و غسل نما!»
من هم بدون اينكه متوجّه قضايا باشم و اينكه اين آقا كيست، مقدارى آب را گرم كردم و غسل و وضويى ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خيمه برگشتند و فرمودند: «حالا دو ركعت نماز با اين كيفيّت كه مى گويم بخوان: بعد از حمد [در هر ركعت] يازده مرتبه سوره توحيد را بخوان كه اين نماز جدّم امام حسين (علیه السلام) در اين مكان است».
و بعد از نماز فرمودند: «جدّم، امام حسين (علیه السلام) در اين بيابان، دعايى خوانده است كه من آن را مى خوانم. تو هم با من بخوان!» اطاعت كردم. دعاى آقا نزديك به بيست دقيقه به درازا كشيد و در حال دعا، اشك از چشمان مباركش مانند ناودان فرو مى ريخت. هر جمله اى را كه مى خواند، در ذهن من مى ماند و من فورا آن را حفظ مى كردم. ديدم عجب دعاى خوبى بود و چه مضامين عالى و بالايى دارد.
من با اينكه با كتاب هاى دعا آشنا بودم، امّا تاكنون به چنين دعايى برنخورده بودم. در همين وقت به ذهنم رسيد كه فردا براى روحانى كاروان مضامين اين دعا را بخوانم تا او آنها را يادداشت كند. به محض خطور اين فكر در خاطر من، آقا فرمودند: «اين دعا مخصوص امام (علیه السلام) است و در هيچ كتابى نوشته نشده و كسى غير از امام نمى تواند آن را بخواند و از ياد تو نيز مى رود!»
با گفتن اين سخن، ناگهان تمامى عبارات دعا از ذهن، زبان، خيال و خاطر من محو شد و حتّى كلمه اى از آن در ذهن من باقى نماند.
پس از پايان دعا به آقا عرضه داشتم: آقا اين توحيد من، به نظر شما خوب است؟ من مى گويم كه همه هستى را از درخت و گياه و زمين و… خداوند آفريده است. فرمودند: «خوب است! و بيش از اين از شما انتظار نمى رود!».
عرض كردم: آيا من حقيقتاً دوستدار اهل بيت هستم؟ فرمودند: «آرى! و تا آخر هم خواهيد بود. اگر آخر كار شياطين بخواهند فريب دهند، آل محمّد (علیهم السلام) به فرياد مى رسند».
پرسيدم: آيا امام زمان (علیه السلام) در اين بيابان تشريف مى آورند؟ فرمودند: «امام الان در چادر نشسته است!».
من با همه اين نشانه ها و قرينه ها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسيد منظور اين است كه امام (علیه السلام)، اكنون در چادر مخصوص خود نشسته اند.
دوباره پرسيدم: آيا فردا امام (علیه السلام) با حاجيان به عرفات مى آيند؟
فرمودند:«آرى!» عرض كردم: كجا مى روند؟ فرمودند: «جبل الرّحمة».
دوباره عرضه داشتم: اگر رفقاى كاروان بروند، امام (علیه السلام) را مى بينند؟
فرمود:«مى بينند امّا نمى شناسند!»
عرض كردم: فردا شب امام زمان (علیه السلام) به چادر حاجيان هم سر مى زنند و عنايتى مى كنند؟
فرمود: «در چادر شما، آنگاه كه روضه عمويم عبّاس (علیه السلام) خوانده مى شود، مى آيد.» بعد از اين سخنان و پاسخ به اين سؤال ها، آقا برخاستند تا از خيمه خارج شوند. در اين حال رو به من نموده، فرمودند: «حاج محمّد على! شما امسال به نيابت از كسى حج مى گزاريد؟»
عرض كردم: خير آقا جان! فرمودند: «مى شود از طرف پدر من امسال نيابت كنيد.» عرضه داشتم: بله آقا جان!
در اين حال دو اسكناس صد ريالى سعودى به من مرحمت كردند و فرمودند:
«اين پول را بگير و حجّ امسالت را به نيابت پدر من انجام بده!»
پرسيدم: آقا نام پدر شما چيست؟ فرمودند: «حسن»
عرض كردم: نام خودتان چيست؟ فرمود: «سيّد مهدى!»
آقا را تا دم چادر بدرقه كردم. در اين وقت، آقا براى معانقه و روبوسى جهت خداحافظى برگشتند و با هم معانقه اى كرديم. خوب به ياد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسيدم. آقا دوباره مقدارى پول خرد ديگر به من مرحمت كردند و فرمودند: «اين پول ها را نيز به همراه داشته باش و برگرد!»
عرض كردم: «آقا جان من شما را كى و كجا ملاقات خواهم كرد؟»
فرمود: «وقتى كه حاجيان، نماز مغرب و عشاى خود را خواندند و مدّاح كاروان شروع به ذكر مصيبت عمويم قمر بنى هاشم (علیه السلام) كرد، من به چادر شما مى آيم.» در اين وقت آقا از خيمه خارج شد و من ديگر او را نديدم.
هرچه به اين طرف و آن طرف نظر كردم، ديگر كسى را نيافتم. داخل چادر شدم و به فكر فرو رفتم. راستى او كه بود؟ سيّد مهدى فرزند حسن! از كجا نام مرا مى دانست؟ چند بار فرمود: «جدّم حسين، عمويم عبّاس…» قرينه ها و نشانه ها را يكى پس از ديگرى كنار هم نهادم. خيلى منقلب و بى تاب شده بودم. فهميدم كه با امام زمان (علیه السلام) هم سخن بوده ام.
از صداى گريه و ناله من، شرطه سعودى (پليس عربستان) سراسيمه آمد و گفت: «چه شده؟ دزدها آمده اند و اثاثيه ات را غارت كرده اند؟».
گفتم: نه! مشغول مناجات با خدايم. او با تعجّب به من نگاه مى كرد و سرانجام رهايم كرد و رفت. تا صبح به ياد حضرت (علیه السلام) گريستم.
فرداى آن روز، قصّه را براى روحانى كاروان تعريف كردم و او هم براى حاجيان نقل كرد و گفت: «اى حجّاج! متوجّه باشيد كه اين كاروان مورد توجّه و عنايت امام زمان (علیه السلام) است».
همه مطالب را به روحانى كاروان گفتم، جز آنكه فراموش كردم بگويم آقا وعده كرده است كه شب، به هنگام ذكر مصيبت عمويش قمر بنى هاشم (علیه السلام) به چادر ما مى آيد.
شب هنگام، حاجيان پس از نماز، روضه اى گرفتند و مدّاح كاروان هم، گريزى به روضه علمدار كربلا، حضرت قمر بنى هاشم (علیه السلام) زد و حالى در چادر بر پا شد. در آن وقت، به ياد سخن آقا افتادم. هرچه نگاه كردم، آن حضرت را درون چادر نديدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: خدايا! وعده امام (علیه السلام) حق است!
در اين وقت، امام (علیه السلام) به خيمه تشريف فرما شدند و در ميان حاجيان نشستند و در مصيبت عموى خود گريستند.
من كه آقا را ديدم، خواستم تا عرض ادبى كنم و بوسه اى برپاى حضرتش بزنم و به مردم بگويم كه: بياييد و امام زمانتان را ببينيد!
كه امام اشارتى كردند و من بى اراده و بى اختيار بر جاى خود ايستادم.
روضه كه تمام شد، آقا نيز برخاستند و خيمه را ترك كردند و من ديگر حضرت را نديدم.[1]
[1]. آب حيات، صص 389- 393 به نقل از مشتاقى و مهجورى، ص 337
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق أخیک الحسین
[پاسخ]
یا أبا الغوث أدرکنی
[پاسخ]