زمانی که کافکا به دلیل بیماری به برلین نقل مکان می کند در پارک دختر کوچکی را میبیند که عروسک مورد علاقه اش را گم کرده و گریه میکند. کافکا با دخترک پارک را میگردد اما عرسک را پیدا نمی کند و به دخترک می گوید: فردا به پارک بیا تا با هم به دنبالش بگردیم. فردای کافکا نامه ای را به دخترک میدهد که توسط عروسک نوشته شده و به دخترک گفته: گریه نکن! من به سفر دور دنیا رفته ام و برایت از ماجراهایی که در سفر دارم می نویسم. کافکا هر روز نامه ای برای دخترک می آورد. تا روزی که کافکا عروسکی را با خودش می آورد و دخترک با دیدنش شروع به گریه میکند و به کافکا می گوید: این شبیه عروسک من نیست! در همانجا کافکا نامه دیگری به دخترک می دهد که در آن