بی بی من برای شما خیلی گریه کرده ام
مرحوم ملا عبّاس تربتی (ره) از جمله پاکان روزگار خودش بود که در لحظه جان دادن، بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها) و معصومین (علیهم السّلام) بر بالین بسترش حاضر می شوند و یکایک به این ذوات مقدسه سلام می دهد.
شرح قضیه از زبان فرزند گرام ایشان حجة الاسلام حسینعلی راشد اینگونه می باشد:
از جمله چیزهایی که ما (افراد خانواده) از او دیدیم و همچنان برای ما مبهم ماند یکی این است که پدرم در روز یکشنبه 24 مهر ماه سال 1322 شمسی هجری مطابق با 17 شوال ال 1362 قمری هجری در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته در گذشت درحالی که نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پایش را به سوی قبله کردند و تا آخرین لحظه هوشیار بود و کلماتی می گفت، مثل اینکه متوجه جان دادن خویش بود و آخرین پرتو روح با کلمه لااله الا الله از لبانش برخاست. درست در روز یکشنبه هفته ی پیش از آن، بعد از نماز صبح رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره اش کشید، ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالئ و شفاف گردید چنانکه زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می شد و تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله. شما به دیدن این بنده بی مقدار آمدید. پس از آن درست مانند این که کسانی یک یک به دیدنش می آیند بر حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و یکایک ائمه تا دوازده امام سلام می کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر می کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا (علیها سلام) سلام کرد. سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: بی بی من برای شما خیلی گریه کرده ام. پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: مادر از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. پس از آن روشنی که بر پیکرش می تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه دیگر همان دو ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم گشت.
در یکی از روزهای هفته ما بین این دو روز من به ایشان گفتم که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی را به روایت می شنویم و آرزو می کنیم که ای کاش خود ما می بودیم و می فهمیدیم. اکنون بر شما که نزدیک ترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شد. من دلم می خواهد بفهمم که این چه بود؟ سکوت کرد و چیزی نگفت. دوباره و سه باره با عبارتهای دیگر تکرار کردم باز سکوت کرد. بار چهارم یا پنجم بود که گفت: «اذیتم نکن حسنعلی» گفتم: قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت: «من نمی توانم به تو بفهمانم، خودت برو بفهم». این حالت برای من و مادر و برادر و خواهرم و عمه ام همچنان مبهم باقی ماند و تا کنون هم که این مطلب را می نویسم و هم اکنون که به اینجا رسیده ام ساعت 9:30 صبح سه شنبه 24 تیر 1354 شمسی هجری و پنجم ماه رجب سال 1395 هجری قمری است چیزی از این موضوع نمی دانم فقط می گویم که چنین حالتی دیده شد.[1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. فضیلت های فراموش شده، ص149.
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/link/19446
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
یا علی
[پاسخ]
سلام عالی بود خدا خیرتون بده
دوست عزیز با تبادل لینک اگه موافق هستین اطلاع بدین
[پاسخ]
سلام به وب ماسربزنید مایل به لینک هستید
[پاسخ]
سلام حاج حمید آقا از وبلاگتون خیلی خوشم اومد .
من مدتی است وبلاگمو از بلاگغا بردم به blog.ir
خیلی قوی تر و مجهز تر هست اگه دوست داشتید یه دونه دعوتنامه رایگان از پنج تایی که بهم داده بود برام مونده بهتون بدم
[پاسخ]
متشکرم: فقط میشه گفت فقط بوی عشق میده:
عشق او بگزین چون انبیا تا که پیدا کنی عشق و کیا
[پاسخ]