رفتار شهید عباس بابایی با فردی که مشروب خورده بود

یکی از پرسنل که نخواست نامش فاش شود گفت:
از زمانی که به یاد دارم، همیشه شخصی مغرور و بی بندوبار بودم. از ابتدای ورودم به خدمت نیروی هوایی، سرپیچی کردن از دستورات، بخشی از وجودم شده بود. به طوری که پس از بیست سال خدمت، تنها یک بار ترفیع گرفته بودم و خلاصه به هیچ صراطی مستقیم نبودم. زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بودند، یک روز بعد از ظهر، مست و لایعقل، تلوتلو خوران به طرف منزل می رفتم. به تقاطع یکی از خیابان های نزدیک خانه های سازمانی رسیده بودم. چشمم به دو نفر افتاد که به سوی من می آمدند. ابتدا اهمیتی ندادم. جلوتر که آمدند، متوجه شدم که سرهنگ بابایی و محافظ ایشان است. لحظه ای با خود فکر کردم، اگر او متوجه شود که من مشروب خورده ام شاید برایم گران تمام شود؛ ولی طبق عادت همیشگی با خود گفتم که هر چه بادا باد؛ حتی خودم را آماده کرده بودم که چنانچه با اعتراض ایشان رو به رو شوم پاسخش را بدهم. در عین حال سعی داشتم تا از آنها فاصله بگیرم؛ ولی من به هر طرف که راهم را کج می کردم آنها نیز به سمت من می آمدند. لحظه ها برایم خیلی طولانی شده بود. گویی ساعت ها بود من در محوطه ای کوچک به دور خود می چرخیدم. زمانی به خود آمدم که سینه به سینه با آنها برخورد کردم. دیگر راهی برایم باقی نمانده بود. موسی صادقی، محافظ شهید بابایی گفت:
ـ چطوری آقا.
گفتم:
ـ قربون تو.
پس از او سرهنگ بابایی گفت:
ـ حالتان چطور است؟
و سپس شروع کرد به احوالپرسی و من دست و پاشکسته به آنها پاسخ می دادم، سعی داشتم زودتر دور شوم؛ ولی آنها پیوسته با من صحبت می کردند. سپس شهید بابایی به گرمی خداحافظی کرد و بر خلاف انتظار من کوچکترین اعتراضی نسبت به وضع من بر زبان نیاورد. او چنان صمیمی و با محبت از من جدا شد که گویی عزیزترین دوست او بودم. وقتی به خود آمد، حال عجیبی داشتم. آن شب تا صبح لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم؛ البته نه از ترس و مجازات؛ بلکه در این فکر بودم که با توجه به اینکه سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است و نسبت به احکام شرع به شدت حساس است، چرا هیچ اشاره ای به وضع من نکرد و گذشته از این با من گرمتر از همیشه برخورد کرد! صبح فردا پیش محافظ ایشان، آقای موسی صادقی، رفتم. پرسشی را که در ذهن داشتم با او درمیان گذاشتم.او گفت:
ـ فکرش را نکن.
گفتم:
ـ چرا او چیزی نگفت.
گفت:
ـ نفهمید.
گفتم:
ـ امکان ندارد. حتماً فهمیده است. می خواهم بروم پیشش.
آقای صادقی گفت:
ـ پدرجان فراموش کن.
گفتم:
ـ نه؛ حتماً باید او را ببینم.
بالاخره با اصرار من او مرا به دفتر سرهنگ بابایی برد. وارد اتاق که شدم شهید بابایی از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت.گفتم:
ـ جناب سرهنگ آمده ام که معذرت خواهی کنم.
گفت:
ـ برای چه؟
گفتم:
ـ با وجود اینکه دیروز من مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرادیدید، چیزی نگفتید و من بابت این موضوع ناراحت هستم. نمی دانم در برابر شما چه بگویم.
بابایی حرف مرا قطع کرد و گفت:
ـ برادر عزیز چیزی نگو. من نمی خواهم راجع به کاری که کرده ای حرفی بزنی. می دانی اگر مرتکب گناهی شوی و پس از ارتکاب، از عمل خودت پیش دیگران سخنی بگویی، مرتکب گناه بزرگتری شده ای. تو هر کاری که کرده ای پیش خدای خودت مسئول هستی. من که هستم تا از عملت پیش من اظهار شرمساری می کنی؟ اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمانی با خداوند عهد کن که از این پس عملت را اصلاح کنی.
وقتی او حرف می زد چنان بی تکلّف و دلنشین سخن می گفت که خود را در برابرش موری هم به حساب نمی آوردم. من زار و ناتوان بودم و نمی توانستم چیزی بگویم. سرش را پایین انداخت و چند لحظه در سکوت گذشت. سکوت سنگینی که احساس می کردم با همه غرور و نادانی و لجاجتم در حال له شدن هستم. او گویی حال مرا درک کرده بود. سرش را بلند کرد و در حالی که دستش را به طرف من دراز می کرد گفت:
ـ خداحافظت باشد برادر. إن شاءالله موفق خواهی شد.
خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی آقای صادقی مرا دید با شگفتی پرسید:
ـ چه شده؟
فقط نگاهی به او کردم و با صدایی گرفته به او گفتم:
ـ خداحافظ آقا موسی.
از آنجا که خارج شدم، احساس کردم که از نو متولد شده ام، زیرا آن ملاقات
کوتاه آتش به جانم انداخته بود و از آن روز به بعد سرنوشت من تغییر کرد. از آن لحظه
با خود عهد کردم که دیگر لب به شراب نزنم و به واجبات دینی عمل کنم. اکنون بیش ازیازده
سال از آن روز می گذرد و من زندگی خوش و آرامم را مدیون آن دیدارِ کوتاه هستم. من هرگز
او را فراموش نخواهم کرد و هر سال برای تجدید میثاق به زیارت مرقدش می روم و به او
می گویم تا زنده ام سعادت و آرامش خود و خانواده ام را مدیون تو می دانم.[1]
[1] . پرواز تا بی نهایت، ص96