حمیدرضا فلاح

حمیدرضا فلاح

حمیدرضا فلاح تفتی

رفتار شهید عباس بابایی با فردی که مشروب خورده بود

تعداد بازدیدها: 3,303 مشاهده

یکی از پرسنل که نخواست نامش فاش شود گفت:

از زمانی که به یاد دارم، همیشه شخصی مغرور و بی بندوبار بودم. از ابتدای ورودم به خدمت نیروی هوایی، سرپیچی کردن از دستورات، بخشی از وجودم شده بود. به طوری که پس از بیست سال خدمت، تنها یک بار ترفیع گرفته بودم و خلاصه به هیچ صراطی مستقیم نبودم. زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بودند، یک روز بعد از ظهر، مست و لایعقل، تلوتلو خوران به طرف منزل می رفتم. به تقاطع یکی از خیابان های نزدیک خانه های سازمانی رسیده بودم. چشمم به دو نفر افتاد که به سوی من می آمدند. ابتدا اهمیتی ندادم. جلوتر که آمدند، متوجه شدم که سرهنگ بابایی و محافظ ایشان است. لحظه ای با خود فکر کردم، اگر او متوجه شود که من مشروب خورده ام شاید برایم گران تمام شود؛ ولی طبق عادت همیشگی با خود گفتم که هر چه بادا باد؛ حتی خودم را آماده کرده بودم که چنانچه با اعتراض ایشان رو به رو شوم پاسخش را بدهم. در عین حال سعی داشتم تا از آنها فاصله بگیرم؛ ولی من به هر طرف که راهم را کج می کردم آنها نیز به سمت من می آمدند. لحظه ها برایم خیلی طولانی شده بود. گویی ساعت ها بود من در محوطه ای کوچک به دور خود می چرخیدم. زمانی به خود آمدم که سینه به سینه با آنها برخورد کردم. دیگر راهی برایم باقی نمانده بود. موسی صادقی، محافظ شهید بابایی گفت:

ـ چطوری آقا.

گفتم:

ـ قربون تو.

پس از او سرهنگ بابایی گفت:

ـ حالتان چطور است؟

و سپس شروع کرد به احوالپرسی و من دست و پاشکسته به آنها پاسخ می دادم، سعی داشتم زودتر دور شوم؛ ولی آنها پیوسته با من صحبت می کردند. سپس شهید بابایی به گرمی خداحافظی کرد و بر خلاف انتظار من کوچکترین اعتراضی نسبت به وضع من بر زبان نیاورد. او چنان صمیمی و با محبت از من جدا شد که گویی عزیزترین دوست او بودم. وقتی به خود آمد، حال عجیبی داشتم. آن شب تا صبح لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم؛ البته نه از ترس و مجازات؛ بلکه در این فکر بودم که با توجه به اینکه سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است و نسبت به احکام شرع به شدت حساس است، چرا هیچ اشاره ای به وضع من نکرد و گذشته از این با من گرمتر از همیشه برخورد کرد!  صبح فردا پیش محافظ ایشان، آقای موسی صادقی، رفتم. پرسشی را که در ذهن داشتم با او درمیان گذاشتم.او گفت:

ـ فکرش را نکن.

گفتم:

ـ چرا او چیزی نگفت.

گفت:

ـ نفهمید.

گفتم:

ـ امکان ندارد. حتماً فهمیده است. می خواهم بروم پیشش.

آقای صادقی گفت:

ـ پدرجان فراموش کن.

گفتم:

ـ نه؛ حتماً باید او را ببینم.

 بالاخره با اصرار من او مرا به دفتر سرهنگ بابایی برد. وارد اتاق که شدم شهید بابایی از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت.گفتم:

ـ جناب سرهنگ آمده ام که معذرت خواهی کنم.

گفت:

ـ برای چه؟

گفتم:

ـ با وجود اینکه دیروز من مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرادیدید، چیزی نگفتید و من بابت این موضوع ناراحت هستم. نمی دانم در برابر شما چه بگویم.

بابایی حرف مرا قطع کرد و گفت:

ـ برادر عزیز چیزی نگو. من نمی خواهم راجع به کاری که کرده ای حرفی بزنی. می دانی اگر مرتکب گناهی شوی و پس از ارتکاب، از عمل خودت پیش دیگران سخنی بگویی، مرتکب گناه بزرگتری شده ای. تو هر کاری که کرده ای پیش خدای خودت مسئول هستی. من که هستم تا از عملت پیش من اظهار شرمساری می کنی؟ اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمانی با خداوند عهد کن که از این پس عملت را اصلاح کنی.

وقتی او حرف می زد چنان بی تکلّف و دلنشین سخن می گفت که خود را در برابرش موری هم به حساب نمی آوردم. من زار و ناتوان بودم و نمی توانستم چیزی بگویم. سرش را پایین انداخت و چند لحظه در سکوت گذشت. سکوت سنگینی که احساس می کردم با همه غرور و نادانی و لجاجتم در حال له شدن هستم. او گویی حال مرا درک کرده بود. سرش را بلند کرد و در حالی که دستش را به طرف من دراز می کرد گفت:

ـ خداحافظت باشد برادر. إن شاءالله موفق خواهی شد.

خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی آقای صادقی مرا دید با شگفتی پرسید:

ـ چه شده؟

فقط نگاهی به او کردم و با صدایی گرفته به او گفتم:

ـ خداحافظ آقا موسی.

از آنجا که خارج شدم، احساس کردم که از نو متولد شده ام، زیرا آن ملاقات کوتاه آتش به جانم انداخته بود و از آن روز به بعد سرنوشت من تغییر کرد. از آن لحظه با خود عهد کردم که دیگر لب به شراب نزنم و به واجبات دینی عمل کنم. اکنون بیش ازیازده سال از آن روز می گذرد و من زندگی خوش و آرامم را مدیون آن دیدارِ کوتاه هستم. من هرگز او را فراموش نخواهم کرد و هر سال برای تجدید میثاق به زیارت مرقدش می روم و به او می گویم تا زنده ام سعادت و آرامش خود و خانواده ام را مدیون تو می دانم.[1]


[1] . پرواز تا بی نهایت، ص96

حمیدرضا
موضوعات: اجتماعی
مطالب مرتبط
  • از چیزی نمی ترسیدم

    از چیزی نمی ترسیدم

    محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در جوپار[1] می رفتیم. آن روز مانده بودم. بـرای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمـده بـودم. هـوا گرم بـود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه می کردیم. آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلنـد در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به

    … ادامه مطلب …

  • آماده سازی بسته های حمایتی برای کمک به نیازمندان

    آماده سازی بسته های حمایتی برای کمک به نیازمندان

    امام موسی کاظم علیه السّلام فرمود: فِطْرُكَ أَخَاكَ اَلصَّائِمَ أَفْضَلُ مِنْ صِيَامِكَ؛ افطاری دادن به برادر روزه دار از روزه ات بافضیلت تر است. (الکافي؛ ج4، ص68) * در آستانه فرا رسیدن ماه مبارک رمضان با توجه به شرایط بحرانی موجود و تعطیلی کسب و کارها، به سفره افطار نیازمندان کمک کنیم. * تهیه اقلام ضروری خوراکی برای نیازمندان از قبیل: برنج، روغن، رُب، ماکارونی و… * هر بسته افطاری با 250 هزار تومان تهیه می شود. * کمک های نقدی و غیر نقدی خود را حداکثر تا اول ماه مبارک رمضان برای ما ارسال فرمایید. شماره کارت: 3474 – 4802 – 9917 – 6037 بانک ملی به نام حمیدرضا  فلاح تفتی * گزارش تصویری از تهیه اقلام خریداری شده را از طریق صفحه اجتماعی ما در اینستاگرام دنبال کنید. نوشته های مرتبط: معنای به پیشواز ماه رمضان رفتن چیست؟ جایزه

    … ادامه مطلب …

  • مشاوره و مشورت از دیدگاه اسلام

    مشاوره و مشورت از دیدگاه اسلام

    بسم الله الرحمن الرحیم معنای مشورت واژه ‌های «مشاوره» و «مشورت» از ماده «شور» به معناى استخراج رأى و نظر صحیح است.[1] به این بیان ‌که انسان در مواقعى که خود درباره کارى به رأى و نظر صحیح نرسیده، به دیگرى مراجعه کند و از او نظر صحیح را بخواهد. و کلمه «شورا» به معناى آن پیشنهاد و کاری است که در باره ‌‌‏اش مشاوره می‌ شود.[2] مشورت در قرآن «مشاوره» در اسلام جایگاه ویژه ‌ای دارد. قرآن کریم در آیاتی به این اهمیت می‌ پردازد. آنجا که می ‌فرماید: «وَ الَّذینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى‏ بَیْنَهُمْ…»[3]؛ «و آنان که دعوت پروردگارشان را پاسخ مى ‌‏گویند و نماز مى ‌‏گزارند و کارشان بر پایه مشورت با یکدیگر است…». با توجه به معنای مشاوره، معناى این آیه چنین مى ‏شود؛ مؤمنان کسانی هستند که برای هر کارى

    … ادامه مطلب …

  • نتیجه بدخلقی با خانواده

    نتیجه بدخلقی با خانواده

    سَعد ابن مَعاذ که یکی از اصحاب محترم پیامبر (صلّی الله علیه و آله) بود از دنیا رفت. رسول اکرم شخصاً از جنازه ی او تجلیل کرد، چند بار جنازه را به دوش خود حمل فرمود. خود حضرت در قبر رفت و جسد او را در قبر گذاشت و به دست خود لحد چید و دفن کرد. مادر سعد که این همه عنایت از پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) درباره ی فرزند خود دید، گفت: يَا سَعْدُ هَنِيئاً لَكَ‏ الْجَنَّةُ؛ ای سعد! بهشت بر تو گوارا باد. فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: «يَا أُمَّ سَعْدٍ مَهْ لَا تَجْزِمِي عَلَى رَبِّكِ فَإِنَّ سَعْداً قَدْ أَصَابَتْهُ ضَمَّةٌ»؛ پیامبر فرمود: «ای مادر سعد! آرام باش و در کار خدا به طور جزم سخن مگو! پسرت اینک در فشار و زحمت است». وقتی از آن حضرت علت را پرسیدند، فرمود:

    … ادامه مطلب …

  • عاقبت شوم یک نگاه به خانه همسایه

    عاقبت شوم یک نگاه به خانه همسایه

    یکی از وزرای دربار معتصم عباسی کاخی رفیع و بلند داشت که ایام تابستان را در آنجا می گذرانید، او گاهی به کنار پنجره می آمد و آزادانه نگاه به اطراف و خانه همسایه می کرد. اتفاقاً روزی کنار پنجره ای که مشرف به خانه مرد تاجری بود بی مهابا نگاه می کرد که ناگهان چشم او به دختری زیبایی افتاد و با یک نگاه دل از دست بداد و پایبند و اسیر عشق او گردید. از همان روز در جستجوی نام و نشان دخترک افتاد، معلوم شد که او دختر تاجری است. به عنوان خواستگاری به نزد او فرستاد. تاجر با این بهانه که ما را شایستگی این مقام نیست تا با وزیر وصلت کنیم عذر خواست و پیشنهاد او را قبول نکرد، اما وزیر چنان در آتش عشق می سوخت که برای رسیدن به وصال دختر از هیچ

    … ادامه مطلب …

  • مردی از تبار کربلای 5

    مردی از تبار کربلای 5

    به مناسبت سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی سه سال پس از پیروزی انقلاب در هجدهم آذرماه به دنیا آمد. همان سالی که موشک های عراقی شهرهای ایران را به آتش بسته بود و همان سالی که گروهک منافقین و فرقان، چهره های درخشانی همچون آیت‌ الله بهشتی و محمدعلی رجایی و باهنر را از مردم ما گرفته بودند؛ سال 1360 نامش را محمودرضا گذاشتند. در دامان گرم پدر و مادری مذهبی و مهربان بزرگ شد. از ده سالگی رو به ورزش کاراته آورده بود و علاقه و پشتکارش او را به مدال آوری نیز رسانده بود. به فوتبال علاقه مند بود و پیگیری مسابقات بسکتبال از سرگرمی های او به شمار می آمد. تبریز، ولادتگاه محمودرضا، محل تحصیلات او تا دبیرستان بود. در همان دوران تحصیل با حضور در جمع بسیجیان با فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت

    … ادامه مطلب …

  • نظر بدهيد
  • نام:
    ایمیل:
    وبسایت:





    استفاده از مطالب وبگاه ما با ذکر منبع بلامانع می باشد
    Copyright © 2014 - 2015 Hr-Fallah.ir
    Designer : Mohammad Rafiei